تدبیر نمودن. در اصلاح کار یا امری حیلت اندیشیدن. کاری را از روی عقل و تدبیر به انجام رسانیدن. تامل و تفکر در اجرای امری نمودن: بدانش کنون چارۀ خویش ساز مبادا که آید بدشمن نیاز. فردوسی. که تا از گریزش چه گوید پدر مگر چارۀ نو بسازد دگر. فردوسی. چنین گفت کاین چاره اندر جهان بسازید و دارید اندر نهان. فردوسی. چنین بد مکن تو بگفت گراز همان چارۀ کار نیکو بساز. فردوسی. وز آن پس یکی چاره ای ساختن ز هر گونه اندیشه انداختن. فردوسی. تو مرد دبیری یکی چاره ساز و زین کار بر باد مگشای راز. فردوسی. یکی چاره ساز ای خردمند پیر نباید چنین ماند بر خیر خیر. فردوسی. من اکنون بهوش دل و پاک مغز یکی چاره سازم بدینکار نغز. فردوسی. یکی چاره باید کنون ساختن که رایش به آب آید انداختن. فردوسی. مگر تا یکی چاره سازد نهان که پردخته ماند ز مردم جهان. فردوسی. سخنها که پرسیدی از ما درست بگوئیم تا چاره سازی نخست. فردوسی. چو این کرده شدچارۀ آب ساخت ز دریا برآورد و هامون نواخت. فردوسی. وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید چارۀ هر دو بسازیم که ما چاره گریم. منوچهری. بسی چاره ها سازی و داوری بری رنج تا گنج گرد آوری. گرشاسبنامه (اسدی). عشق ببانگ بلند گفت که خاقانیا کار نه خرد است خیز چاره بساز آن او. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 372). چارۀ دین ساز که دنیات هست تا مگر آن نیز بیاری بدست. نظامی. چارۀ ما ساز که بی داوریم گر تو برانی به که رو آوریم. نظامی. ، علاج کردن. درمان ساختن. مداوا نمودن: من او را یکی چاره سازم که شاه پسندد از این بندۀ نیکخواه. فردوسی. بدو گفت من چاره سازم ترا بخورشیدسربر فرازم ترا. فردوسی. توچاره دانی و نیرنگ بازی در این تیمارمان چاره چه سازی. (ویس و رامین). صبر ار نکنم چه چاره سازم کآرام دل از یکی فزون نیست. سعدی (ترجیعات). ، احتیال. حیله کردن. فریب دادن. به خدعه و نیزنگ توسل جستن: همین کودک از پشت آن بد هنر همی چاره و حیله سازد دگر. فردوسی. ز ما ایمنی خواه و چاره مساز که بر چاره گر کار گردد دراز. فردوسی. ترا ای پسر گاه آمد کنون که سازی یکی چارۀ پرفسون. فردوسی. بفرمود کز پیش بیرون برند بسی چاره سازند و افسون برند. فردوسی
تدبیر نمودن. در اصلاح کار یا امری حیلت اندیشیدن. کاری را از روی عقل و تدبیر به انجام رسانیدن. تامل و تفکر در اجرای امری نمودن: بدانش کنون چارۀ خویش ساز مبادا که آید بدشمن نیاز. فردوسی. که تا از گریزش چه گوید پدر مگر چارۀ نو بسازد دگر. فردوسی. چنین گفت کاین چاره اندر جهان بسازید و دارید اندر نهان. فردوسی. چنین بد مکن تو بگفت گراز همان چارۀ کار نیکو بساز. فردوسی. وز آن پس یکی چاره ای ساختن ز هر گونه اندیشه انداختن. فردوسی. تو مرد دبیری یکی چاره ساز و زین کار بر باد مگشای راز. فردوسی. یکی چاره ساز ای خردمند پیر نباید چنین ماند بر خیر خیر. فردوسی. من اکنون بهوش دل و پاک مغز یکی چاره سازم بدینکار نغز. فردوسی. یکی چاره باید کنون ساختن که رایش به آب آید انداختن. فردوسی. مگر تا یکی چاره سازد نهان که پردخته ماند ز مردم جهان. فردوسی. سخنها که پرسیدی از ما درست بگوئیم تا چاره سازی نخست. فردوسی. چو این کرده شدچارۀ آب ساخت ز دریا برآورد و هامون نواخت. فردوسی. وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید چارۀ هر دو بسازیم که ما چاره گریم. منوچهری. بسی چاره ها سازی و داوری بری رنج تا گنج گرد آوری. گرشاسبنامه (اسدی). عشق ببانگ بلند گفت که خاقانیا کار نه خرد است خیز چاره بساز آن او. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 372). چارۀ دین ساز که دنیات هست تا مگر آن نیز بیاری بدست. نظامی. چارۀ ما ساز که بی داوریم گر تو برانی به که رو آوریم. نظامی. ، علاج کردن. درمان ساختن. مداوا نمودن: من او را یکی چاره سازم که شاه پسندد از این بندۀ نیکخواه. فردوسی. بدو گفت من چاره سازم ترا بخورشیدسربر فرازم ترا. فردوسی. توچاره دانی و نیرنگ بازی در این تیمارمان چاره چه سازی. (ویس و رامین). صبر ار نکنم چه چاره سازم کآرام دل از یکی فزون نیست. سعدی (ترجیعات). ، احتیال. حیله کردن. فریب دادن. به خدعه و نیزنگ توسل جستن: همین کودک از پشت آن بد هنر همی چاره و حیله سازد دگر. فردوسی. ز ما ایمنی خواه و چاره مساز که بر چاره گر کار گردد دراز. فردوسی. ترا ای پسر گاه آمد کنون که سازی یکی چارۀ پرفسون. فردوسی. بفرمود کز پیش بیرون برند بسی چاره سازند و افسون برند. فردوسی
چراغسازی کردن. چراغ کردن. چراغ درست کردن. چراغ فراهم کردن: غمش در کوچۀ تاریک دل دشوار می آید چراغ از آه سازم تا براه او نهم آنجا. شفای اصفهانی (از ارمغان آصفی). رجوع به چراغ کردن شود
چراغسازی کردن. چراغ کردن. چراغ درست کردن. چراغ فراهم کردن: غمش در کوچۀ تاریک دل دشوار می آید چراغ از آه سازم تا براه او نهم آنجا. شفای اصفهانی (از ارمغان آصفی). رجوع به چراغ کردن شود
تباه گردانیدن. تباه کردن. ضایع و فاسد و خراب ساختن: طلخ، تباه ساختن کتاب را. (منتهی الارب). باطل و بکارنیامدنی ساختن چیزی را، منهدم کردن و ویران ساختن و هلاک و نابود ساختن کسی یا چیزی را: مبادا که گردد بتو کینه خواه ز خشم پدر پور سازد تباه. فردوسی. رجوع به تباه و دیگر ترکیب های آن شود
تباه گردانیدن. تباه کردن. ضایع و فاسد و خراب ساختن: طَلخ، تباه ساختن کتاب را. (منتهی الارب). باطل و بکارنیامدنی ساختن چیزی را، منهدم کردن و ویران ساختن و هلاک و نابود ساختن کسی یا چیزی را: مبادا که گردد بتو کینه خواه ز خشم پدر پور سازد تباه. فردوسی. رجوع به تباه و دیگر ترکیب های آن شود
نو کردن. تجدید کردن: طالب آیین ترنم تازه ساخت چون نسازد، عندلیب آمل است. کلیم (از آنندراج). و بر این قیاس است تازه ساختن داغ، یعنی تجدید کردن سوگ و غم. رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 87 شود، تازه ساختن بنا، عمارت و غیره، آن را به نوی ساختن
نو کردن. تجدید کردن: طالب آیین ترنم تازه ساخت چون نسازد، عندلیب آمل است. کلیم (از آنندراج). و بر این قیاس است تازه ساختن داغ، یعنی تجدید کردن سوگ و غم. رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 87 شود، تازه ساختن بنا، عمارت و غیره، آن را به نوی ساختن
روانه ساختن. روان کردن. عزیمت دادن. گسیل داشتن: پس آنگاهی جمازه ساخت راهی بر ایشان گونه گونه ساز شاهی ببرد از بهر دختر هرچه بایست یکایک هر چه شاهان را بشایست. (ویس و رامین)
روانه ساختن. روان کردن. عزیمت دادن. گسیل داشتن: پس آنگاهی جمازه ساخت راهی بر ایشان گونه گونه ساز شاهی ببرد از بهر دختر هرچه بایست یکایک هر چه شاهان را بشایست. (ویس و رامین)
صف بستن. رده بستن. صف کشیدن. در صف درآمدن. بردیف ایستادن: دو لشکر رده ساختند از دو سوی جهان گشت پر گرد پرخاشجوی. اسدی. بزرگان رده ساخته بر چمن میان سنبل و شنبلید و سمن. اسدی
صف بستن. رده بستن. صف کشیدن. در صف درآمدن. بردیف ایستادن: دو لشکر رده ساختند از دو سوی جهان گشت پر گرد پرخاشجوی. اسدی. بزرگان رده ساخته بر چمن میان سنبل و شنبلید و سمن. اسدی
مقدمات کار را فراهم کردن آماده شدن: (حال وی بگفت و آنگاه باز نمود که اختیار ما بر تو میافتد. باز گرد و کار بساز (بیهقی)، حاجت کسی را بر آوردن کار او را انجام دادن: در سنبلش آویختم از روی نیاز گفتم من سودا زده را کار بساز) (حافظ)، کشتن بقتل رسانیدن
مقدمات کار را فراهم کردن آماده شدن: (حال وی بگفت و آنگاه باز نمود که اختیار ما بر تو میافتد. باز گرد و کار بساز (بیهقی)، حاجت کسی را بر آوردن کار او را انجام دادن: در سنبلش آویختم از روی نیاز گفتم من سودا زده را کار بساز) (حافظ)، کشتن بقتل رسانیدن