جدول جو
جدول جو

معنی راه ساختن - جستجوی لغت در جدول جو

راه ساختن
(تُ/ تُ رُ رو شُ دَ)
درست کردن راه. ساختن راه. راهسازی. و رجوع به راهسازی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ظاهر ساختن
تصویر ظاهر ساختن
آشکار کردن، نمایان ساختن، ظاهر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روان ساختن
تصویر روان ساختن
روان کردن، جاری کردن، جریان دادن، روانه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راست ساختن
تصویر راست ساختن
راست کردن، از کجی در آوردن
آماده ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فاش ساختن
تصویر فاش ساختن
آشکار کردن، فاش کردن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ دَ)
تدبیر نمودن. در اصلاح کار یا امری حیلت اندیشیدن. کاری را از روی عقل و تدبیر به انجام رسانیدن. تامل و تفکر در اجرای امری نمودن:
بدانش کنون چارۀ خویش ساز
مبادا که آید بدشمن نیاز.
فردوسی.
که تا از گریزش چه گوید پدر
مگر چارۀ نو بسازد دگر.
فردوسی.
چنین گفت کاین چاره اندر جهان
بسازید و دارید اندر نهان.
فردوسی.
چنین بد مکن تو بگفت گراز
همان چارۀ کار نیکو بساز.
فردوسی.
وز آن پس یکی چاره ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن.
فردوسی.
تو مرد دبیری یکی چاره ساز
و زین کار بر باد مگشای راز.
فردوسی.
یکی چاره ساز ای خردمند پیر
نباید چنین ماند بر خیر خیر.
فردوسی.
من اکنون بهوش دل و پاک مغز
یکی چاره سازم بدینکار نغز.
فردوسی.
یکی چاره باید کنون ساختن
که رایش به آب آید انداختن.
فردوسی.
مگر تا یکی چاره سازد نهان
که پردخته ماند ز مردم جهان.
فردوسی.
سخنها که پرسیدی از ما درست
بگوئیم تا چاره سازی نخست.
فردوسی.
چو این کرده شدچارۀ آب ساخت
ز دریا برآورد و هامون نواخت.
فردوسی.
وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید
چارۀ هر دو بسازیم که ما چاره گریم.
منوچهری.
بسی چاره ها سازی و داوری
بری رنج تا گنج گرد آوری.
گرشاسبنامه (اسدی).
عشق ببانگ بلند گفت که خاقانیا
کار نه خرد است خیز چاره بساز آن او.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 372).
چارۀ دین ساز که دنیات هست
تا مگر آن نیز بیاری بدست.
نظامی.
چارۀ ما ساز که بی داوریم
گر تو برانی به که رو آوریم.
نظامی.
، علاج کردن. درمان ساختن. مداوا نمودن:
من او را یکی چاره سازم که شاه
پسندد از این بندۀ نیکخواه.
فردوسی.
بدو گفت من چاره سازم ترا
بخورشیدسربر فرازم ترا.
فردوسی.
توچاره دانی و نیرنگ بازی
در این تیمارمان چاره چه سازی.
(ویس و رامین).
صبر ار نکنم چه چاره سازم
کآرام دل از یکی فزون نیست.
سعدی (ترجیعات).
، احتیال. حیله کردن. فریب دادن. به خدعه و نیزنگ توسل جستن:
همین کودک از پشت آن بد هنر
همی چاره و حیله سازد دگر.
فردوسی.
ز ما ایمنی خواه و چاره مساز
که بر چاره گر کار گردد دراز.
فردوسی.
ترا ای پسر گاه آمد کنون
که سازی یکی چارۀ پرفسون.
فردوسی.
بفرمود کز پیش بیرون برند
بسی چاره سازند و افسون برند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
ویران کردن. منهدم نمودن. از بین بردن: و خانه های کوچک و بزرگ را خراب سازند. (مجالس سعدی) ، مست کردن دیگری. بمستی سخت انداختن
لغت نامه دهخدا
(اَ گِ شُ دَ)
چراغسازی کردن. چراغ کردن. چراغ درست کردن. چراغ فراهم کردن:
غمش در کوچۀ تاریک دل دشوار می آید
چراغ از آه سازم تا براه او نهم آنجا.
شفای اصفهانی (از ارمغان آصفی).
رجوع به چراغ کردن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ خوا / خا نِشَ تَ)
بنای خانه کردن. ساختن خانه. درست کردن خانه:
دل ای رفیق بر این کاروانسرای مبند
که خانه ساختن آیین کاروانی نیست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(هََ هََ جَ)
تباه گردانیدن. تباه کردن. ضایع و فاسد و خراب ساختن: طلخ، تباه ساختن کتاب را. (منتهی الارب). باطل و بکارنیامدنی ساختن چیزی را، منهدم کردن و ویران ساختن و هلاک و نابود ساختن کسی یا چیزی را:
مبادا که گردد بتو کینه خواه
ز خشم پدر پور سازد تباه.
فردوسی.
رجوع به تباه و دیگر ترکیب های آن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ / شِ رَ)
نو کردن. تجدید کردن:
طالب آیین ترنم تازه ساخت
چون نسازد، عندلیب آمل است.
کلیم (از آنندراج).
و بر این قیاس است تازه ساختن داغ، یعنی تجدید کردن سوگ و غم. رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 87 شود، تازه ساختن بنا، عمارت و غیره، آن را به نوی ساختن
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بار آماده کردن برای حرکت. عدل، بستۀ بار را مهیا ساختن.
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ تَ)
پاره کردن. دریدن. چاک ساختن. (برهان قاطع) ، بمعنی درست کردن خرقه نیز آید (از اضداد است)
لغت نامه دهخدا
(تَرَ / رِ خُنَ کَ دَ)
روانه ساختن. روان کردن. عزیمت دادن. گسیل داشتن:
پس آنگاهی جمازه ساخت راهی
بر ایشان گونه گونه ساز شاهی
ببرد از بهر دختر هرچه بایست
یکایک هر چه شاهان را بشایست.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
مطیع ساختن. فرمانبردار کردن. بزیر فرمان درآوردن. نرم کردن:
عاقبت رام سازمت بفسون
تو پری خوی و من پری خوانم.
مسیح کاشی (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ کَ دَ)
صف بستن. رده بستن. صف کشیدن. در صف درآمدن. بردیف ایستادن:
دو لشکر رده ساختند از دو سوی
جهان گشت پر گرد پرخاشجوی.
اسدی.
بزرگان رده ساخته بر چمن
میان سنبل و شنبلید و سمن.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
راه ساختن. رجوع به راه ساختن و راه سازی شود، ظاهراً کنایه از ره پیمودن و طی طریق کردن:
ز یک روزه، دوروزه ره ساختن
به ازاسب کشتن ز بس تاختن.
اسدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از تباه ساختن
تصویر تباه ساختن
تباه کردنضایع و فاسد کردن، منهدم کردن: ویران ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه ساختن
تصویر تازه ساختن
نو کردن تجدید کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار ساختن
تصویر بار ساختن
عدل، بسته بار مهیا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه نواختن
تصویر راه نواختن
زدن نغمه و نوا، آهنگ زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روان ساختن
تصویر روان ساختن
روانه کردن، کاری را روبراه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار ساختن
تصویر کار ساختن
مقدمات کار را فراهم کردن آماده شدن: (حال وی بگفت و آنگاه باز نمود که اختیار ما بر تو میافتد. باز گرد و کار بساز (بیهقی)، حاجت کسی را بر آوردن کار او را انجام دادن: در سنبلش آویختم از روی نیاز گفتم من سودا زده را کار بساز) (حافظ)، کشتن بقتل رسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
نی نواختن نی زدن: بوستان عودهمی سوزدتیماربسوزخ فاخته نای همی سازدطنبوربسازخ (منوچهری لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
خود (خویشتن) را مرده ساختن، خود را همچون مرده ساختن، خود را مرده وانمود کردن: من نیز خویشتن را در میان ایشان انداختم و خویشتن را مرده ساختم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لانه ساختن
تصویر لانه ساختن
ایجاد لانه کردن آشیانه ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تضرع کردن زاری کردن: تر و خشک یکسان همی بدرود و گر لابه سازی همی نشنود. (شا. لغ)، درخواست کردن التماس کردن، تملق گفتن چاپلوسی کردن، فریب دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رام ساختن
تصویر رام ساختن
فرمانبردار کردن، نرم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرا ساختن
تصویر فرا ساختن
ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظاهر ساختن
تصویر ظاهر ساختن
آشکار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه داشتن
تصویر راه داشتن
((تَ))
قطع طریق کردن، راهزنی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تباه ساختن
تصویر تباه ساختن
((تَ. تَ))
تباه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخت ساختن
تصویر رخت ساختن
((~. تَ))
آماده شدن، آماده سفر شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کار ساختن
تصویر کار ساختن
((تَ))
چاره نمودن، تهیه دیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روان ساختن
تصویر روان ساختن
((~. تَ))
فرستادن، روانه کردن، جریان دادن، حرکت دادن
فرهنگ فارسی معین